پلاک 14
پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

 

تنها درجزیرهوقتی چشمانش رو باز کرد هنوز نمیدونست چه اتفاقی افتاده انگار کوه کنده بود بدنش از شدت درد و کوفتگی کرخ شده بود اصلا دلش نمیخواست ازجاش بلند بشه چشماش سنگین بود ولی اب دریا تمام بدنش رو خیس کرده بود و همراه جز و مد دریا دوبار نیمه تنه پائین بدنش خیس میشد و با خیش شدن لباسهاش و باد آرومی که کنار ساحل میوزید سرما تمام وجودش رو میلرزوند .
سعی کرد خودش رو کمی در شن های ساحل بالاتر بکشه شاید زیر افتاب لباسهای پاره پاره اش خشک بشه ولی هنوز حس و حال ازجابلند شدن رو نداشت .
چند ساعتی از این ماجرا میگذشت ولی مرد هنوز روی زمین دراز کشیده بود و نمیدونست کجاست وچه بلایی سرش اومده ولی لباسهاش دیگه خشک شده بود اشعه خورشید که راست روی صورتش میتابید اذیتش میکرد.
آروم سرش رو بطرف بالا خم کرد و تصویر درختانی که معمولا در جزایر دیده میشن بصورت معکوس در نظرش ترسیم شد یه نگاه به اطرافش انداخت ولی جز دریا و ساحل چیزی دیده نمیشد .تا چشم کار میکرد آب بود و آب ...
بخودش که اومد یادآور شد که چه بلایی سرش اومده .اون مسافر یک کشتی مسافر بری بود که با 700نفر به سمت هند داشت حرکت میکرد اما در راه با طوفان شدیدی مواجه شده بودن و کشتی بطور کلی نابود شده بود و اون حالا تنها در کنار ساحل افتاده بود بدون اینکه بفهمه بقیه مسافرین کشتی و دوستانی که با اون بودن حالا کجاهستن .
وقتی از جاش بلند شد هیچ کس رو اطرافش نمیدید برای همین تلاش کرد تا شاید بقیه مسافرین رو پیدا کنه ولی هرچی میگشت بیشتر ناامید میشد اونجا یک جزیره دور افتاده بود وهیچ کس بجز اون دراونجا وجود نداشت .
یاس تمام وجودش رو داشت میلرزوند تا اون روز اینقدر احساس تنهایی نمیکرد و وقتی صدای دختر کوچولوی 3ساله اش درگوشش میپچید که وقت رفتن بهش میگفت : بابایی برو به سلامت مواظف خودت باش -سوغاتیام یادت نره ...
انگار کسی قلبش رو چنگ مینداخت .
روزها ازاین ماجرا میگذشت و اون تونسته بود با تنهایی خودش کنار بیاد ولی امید به خدا رو ازدست نداده بود ولی حالا باید برای مقابله با سرما و گرما فکری میکرد .خوشبختانه از نجاری و زندگی چریکی یه چیزهایی بلد بود برای همین با چند تکه تخته پاره باقی مونده ازکشتی و تنه چند تا درخت یه کلبه کوچیک برای خودش دست و پا کرد اگرچه نمیشد اسمش رو کلبه گذاشت ولی از هیچی خیلی بهتر بود .
خیلی خسته شده بود ولی باید سقفش رو تموم میکرد برای همین کمی برگ خشک و شاخه نازک پیدا کرد و روی چوبهای سقف پهن کرد تا افتاب کمتر اذیتش کنه .خستگی امانش نمیداد ولی دیگه غذایی نداشت برای همین باید بدنبال غذا میگشت .
ولی اینکار ساده نبود و گشتن در جزیره خودش خطرات خاصی بهمراه داشت اما چاره دیگه ای هم وجود نداشت یه نگاه به کلبه که حالا شده بود سمبل استقامتش انداخت و راه افتاد بطرف جنگل تقریبا 24ساعتی از ماجرا میگذشت و اون تونسته بود کمی میوه جنگلی برای خودش دست وپا کنه زیاد نبود ولی خب دراون شرایط حکم کباب بره رو براش
دیگه چیزی نمونده بود تا به کلبه اش برسه هوا هم داشت تاریک میشد از دور یه نور کوچیک دیده میشد ولی معلوم نبود چیه .
قدمهاش رو بلند تر برمیداشت تا به نور برسه شاید یه فرجی پیدا بشه ولی وقتی به نزدیکی نور رسید دهنش باز مونده بود.
علف های خشک روی سقف بخاطر تابش شدید نور خورشید وباد گرم آتیش گرفته بود و سمبل استقامتش جلوی چشماش داشت میسوخت .
حس غریبی بهش دست داد دود سیاهی به هوا بلند میشد و اون کاری نمیتونست بکنه .
میوه ها از دستانش افتاد روی زمین و زانوهاش خم شدانصافا خیلی زحمت کشیده بود و ح الا تمام حاصل زحمتش جلوی چشمم داشت دود میشد و اون کاری از دستش بر نمیومد.
سرش رو با ناامیدی و گلایه رو به آسمون کرد و درحالیکه اشک از چشمانش داشت سرازیر میشد فریاد زد :
لعنت به من و این بخت بدم ...
آخه چرااااااااااااااااااااااااااا؟ چرا خدااااااااااااااااااااااااااا؟مگه من چه گناهی کردم که باید اینطور زجر کش بشم ؟
وشروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینطوری بسوزه!
توهمین افکار بود که خستگی دو سه روز گذشته بهش چیره شد وهمونجا کنار ساحل خوابش برد فردا صبح با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ خیلی تعجب کرد یه کشتی کنار ساحل لنگر انداخته بود و یه قایل نجات با تعدادی ملوان داشتن به سمت جزیره میومدن هنوز باورش نمیشد ...
وقتی سوار کشتی شد از ناخدا پرسید چطور متوجه شدید من اینجام ؟
ناخدا جواب داد : مگه تو نبودی که با دود علامت میدادی ؟
اون حالا یه لبخندی زد و آروم گفت : دود؟!
چشمانش برقی زد و دوباره سرش رو بالا گرفت و گفت :
خدایا شکرررررررررررت

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









نوشته شده در تاریخ شنبه 26 آذر 1389 توسط علی جعفری

برچسب ها: داستان کوتاه امید به خدا 
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin